ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
مرا از گوشهی چشمی چو بنْوازی، عجب نبْود
که از هر گوشه مردم را به زاری متّصل خواهی!
چه پیمانها که بُگسستی ز روی سستپیمانی
چرا ای سختدل خود را چنین پیمانگسل خواهی؟
ز تابِ شمعِ رویت سوخت دی پروانهوَش، اما
از آن ترسم که هم زآن شعله، جان را مشتعل خواهی
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ آسودهی شیرازی ✽
ز وصلِ روی تو ای رشکِ لُعبتِ نوشاد
دلم که بود به غم توأمان، شد از نو شاد
شبم ز روی تو بگْرفت روشناییِ روز
تبارکاللّه از آن روی آفتابنهاد...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ آسودهی شیرازی ✽
با خمِ زلف تو میگویم که در زنجیرِ عشق
از دلِ دیوانهام پیمانگسستن زود بود
مردِ بازار تو از سرمایهی جان میگذشت
تا در این سودا نه در بندِ زیان و سود بود...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ آسودهی شیرازی ✽
ای صرفِ نثارت به گلستان زرِ گلها
خاشاکِ سر کوی تو تاجِ سر گلها
بلبل! نشود بندِ چمن خاطرِ «آزاد»
ما و ره صحرا و تو و منظرِ گلها...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ آزاد لاهوری ✽
ز پا افتادهی آنم که صد افتاده در هر سو
ز بازوی توانا یا ز چشم ناتوان دارد
نقاب زلف را بهر چه دانی آفرید ایزد؟
که تا از چشم بد، رخسار نیکو را نهان دارد...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ آرام یزدی ✽
گفت تا چند به خاک افتی و بوسی قدمم؟
گفتمش تا تو چو شمشادی و برپا هستی
گفت بس دل که ز تنها منِ تنها بردم
گفتمش شکر خدا را که تو تنها هستی...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ آثار ارسنجانی ✽
معاشران! مگر از زلف یار، کس دم زد؟
که باز خاطرِ جمعی ز شوق برهم زد
طربسرای جهان -ای رفیق!- بر باد است
خوشا کسی که در این بزم، پای بر غم زد
عروسِ عمر عزیز است، قدر او دانید
چرا که دورِ وصالش زمانه یکدم زد...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ آبانی تهرانی ✽
من اشتیاق تو را آتشی به جان دیدم
که هرچه بیش زنی آب، شعله بیشتر است
فرشته عشق نداند، ز آدمی آموز
که این لطیفه عجیب است و درخور بشر است
نظر به روی تو ما را حرام نتوان گفت
که چشم بر تو و دل بر محبت دگر است
گریز در همه عالم توان ولی هیهات!
کمندِ زلف تو افتاده چون به رهگذر است...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ آبانی تهرانی ✽
سرزمین عشق را آب و هوایی دیگر است
صبح و شامی دیگر و مِهر و سمائی دیگر است
مرگ، خود عین بقا و زندگی عین فنا
این فنایی دیگر است و آن بقایی دیگر است...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ یوسف لکهنوی ✽
شهیدِ خنجرِ هجرِ تو رفت جانش و لرزد
عجب مدان که شود خاک استخوانش و لرزد
من و ستیزهی خوبی که بهر حسرتِ دلها
بلا خبر دهد از تیغِ خونچکانش و لرزد
غمش عیان نکنم، ترسم از زبان خلایق
چو مُفلسی که بُود گنجِ شایگانش و لرزد...
⊱ ━━━━━━━━━ ⊰
✽ یوسفی جرفادقانی ✽