طُرفه

طُرفه

بهترین اشعار و متونی که خوانده‌ایم و نخوانده‌ایم...
طُرفه

طُرفه

بهترین اشعار و متونی که خوانده‌ایم و نخوانده‌ایم...

شعر ۴۲


مرا از گوشه‌ی چشمی چو بنْوازی، عجب نبْود

که از هر گوشه مردم را به زاری متّصل خواهی!


چه پیمان‌ها که بُگسستی ز روی سست‌پیمانی

چرا ای سخت‌دل خود را چنین پیمان‌گسل خواهی؟


ز تابِ شمعِ رویت سوخت دی پروانه‌وَش، اما

از آن ترسم که هم زآن شعله، جان را مشتعل خواهی


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آسوده‌ی شیرازی 


شعر ۴۱


ز وصلِ روی تو ای رشکِ لُعبتِ نوشاد

دلم که بود به غم توأمان، شد از نو شاد


شبم ز روی تو بگْرفت روشناییِ روز

تبارک‌اللّه از آن روی آفتاب‌نهاد...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آسوده‌ی شیرازی 


شعر ۴۰


با خمِ زلف تو می‌گویم که در زنجیرِ عشق

از دلِ دیوانه‌ام پیمان‌گسستن زود بود


مردِ بازار تو از سرمایه‌ی جان می‌گذشت

تا در این سودا نه در بندِ زیان و سود بود...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آسوده‌ی شیرازی 


شعر ۳۶


ای صرفِ نثارت به گلستان زرِ گل‌ها

خاشاکِ سر کوی تو تاجِ سر گل‌ها


بلبل! نشود بندِ چمن خاطرِ «آزاد»

ما و ره صحرا و تو و منظرِ گل‌ها...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آزاد لاهوری 


شعر ۲۸


ز پا افتاده‌ی آنم که صد افتاده در هر سو

ز بازوی توانا یا ز چشم ناتوان دارد


نقاب زلف را بهر چه دانی آفرید ایزد؟

که تا از چشم بد، رخسار نیکو را نهان دارد...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آرام یزدی 


شعر ۲۷


گفت تا چند به خاک افتی و بوسی قدمم؟

گفتمش تا تو چو شمشادی و برپا هستی


گفت بس دل که ز تن‌ها منِ تنها بردم

گفتمش شکر خدا را که تو تنها هستی...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آثار ارسنجانی 


شعر ۲۴


معاشران! مگر از زلف یار، کس دم زد؟

که باز خاطرِ جمعی ز شوق برهم زد


طرب‌سرای جهان -ای رفیق!- بر باد است

خوشا کسی که در این بزم، پای بر غم زد


عروسِ عمر عزیز است، قدر او دانید

چرا که دورِ وصالش زمانه یک‌دم زد...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آبانی تهرانی 


شعر ۲۳


من اشتیاق تو را آتشی به جان دیدم

که هرچه بیش زنی آب، شعله بیشتر است


فرشته عشق نداند، ز آدمی آموز

که این لطیفه عجیب است و درخور بشر است


نظر به روی تو ما را حرام نتوان گفت

که چشم بر تو و دل بر محبت دگر است


گریز در همه عالم توان ولی هیهات!

کمندِ زلف تو افتاده چون به رهگذر است...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آبانی تهرانی 


شعر ۱۷


سرزمین عشق را آب و هوایی دیگر است

صبح و شامی دیگر و مِهر و سمائی دیگر است


مرگ، خود عین بقا و زندگی عین فنا

این فنایی دیگر است و آن بقایی دیگر است...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 یوسف لکهنوی 


شعر ۱۳


شهیدِ خنجرِ هجرِ تو رفت جانش و لرزد

عجب مدان که شود خاک استخوانش و لرزد


من و ستیزه‌ی خوبی که بهر حسرتِ دل‌ها

بلا خبر دهد از تیغِ خون‌چکانش و لرزد


غمش عیان نکنم، ترسم از زبان خلایق

چو مُفلسی که بُود گنجِ شایگانش و لرزد...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 یوسفی جرفادقانی