طُرفه

طُرفه

بهترین اشعار و متونی که خوانده‌ایم و نخوانده‌ایم...
طُرفه

طُرفه

بهترین اشعار و متونی که خوانده‌ایم و نخوانده‌ایم...

شعر ۶۵


تا شدم پابستِ عشقت، روزگارم شد سیاه

جز که دارم مهرت اندر دل، کدامَستم گناه؟


شد کمان‌کش تیرِ مژگانت پی آزردنم

تند آوردی ز یک غمزه به ملکِ جان، سپاه


بر سرم پیوسته زابرو تیغِ خونریزی کِشی

نِی مجال آن که از دل برکشم یک لحظه آه


قامتت را سرو خواندم، ماه را گفتم رُخت

اَلله اَلله زاین غلط‌گوییّ و از این اشتباه!


قد برافزازی اگر، بس سرو گردد منفعل

رخ برافروزی اگر، گردد خجل خورشید و ماه


ای "عزیز مصرِ" جان! "یعقوبِ" پیرم دست گیر

"یوسفِ" زارم شکسته‌دل درافتاده به چاه


سال‌ها این آرزو دارد مگر «آذر» به دل

مَقْدمت را جان نماید فرش و گردد خاک راه...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آذر چالشتری 


شعر ۶۳


تا نظر در چمنِ وضعِ جهان وا کردم

ستمی بود که بر دیده‌ی بینا کردم


نه چمن رنگِ وفا داشت، نه گل بوی بقا

حیرت‌آلوده به هر سو که تماشا کردم


شوخ‌چشمی چو مگس کردم و بس شَرْمیدم

هر متاعی که از این سفله تمنّا کردم

 

گر به محشر ز من از حاصل دنیا پرسند

گویم افسوس، همه خواهش بی‌جا کردم


ذرّه‌ای نیست به کف زاین سفر دور و دراز

عفو خواهم ز خدا آنچه خطاها کردم


«فدوی!» بار خجالت بکشی روز جزا

زآنکه در عالم فانی چه مهیا کردم...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آمنه فدوی 


شعر ۶۱


به جز حُباب، نشان از کلاه‌داری نیست

که بر کشاکشِ این موج اعتباری نیست


هنوز نقره‌ی مهتاب می‌چکد بر آب

مگر طلیعه‌ی خُور را طلایه‌داری نیست؟!


به دشت، زمزمه‌ی شادِ جویباری نه

به کوچه‌باغ شب آوای رهگذاری نیست


تو ابرِ بی‌هنرِ تنگدستِ پاییزی

به سینه‌ریزِ تو الماسِ آبشاری نیست


به بزمِ خاک‎نشینانِ سایه‌ی خورشید

چراغِ سوخته را -«آذر!»- اعتباری نیست...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آذر خواجوی 


شعر ۴۵


مشک‌فشان شد ز تو باد صبا

ای خمِ زلفینِ دو تا، مرحبا!


حلقه‌ی عشّاق به‌هم می‌زند

محرمِ این حلقه چرا شد صبا؟


پای مَنِه بر سرِ میدان عشق

سر به قضا تا ننهی با رضا


طاعت و عُصیان نخرد شرعِ عشق

خوف از این نیست، وز آنم رَجا


تازه و تر مانده خطت گردِ لب

خضر بُود زنده ز آب بقا


خارِ جفا نیک تحمل کند

هرکه رُطب چید ز نخلِ وفا


زخمیِ پیکان تو مرهم نخواست

درد تو را کس نپذیرد دوا...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آشفته‌ی شیرازی 


شعر ۳۹


جز از شوقِ دهانت در دلِ دل

به هیچ آسان نکردم مشکلِ دل


از آن‌رو رشکِ خورشیدم که در عشق

مُصفّا شد مرا آب و گلِ دل


به جز بی‌حاصلی گو حاصلم چیست؟

اگر عشقم نباشد حاصل دل


مرا اقبالِ سَرمَد داد رویت

به کامم شد چو بختِ مُقبلِ دل


مرا غم یار و دل یارِ من از غم

تو را دل مایل و من مایلِ دل


چو تصویر دو عالم کرد بی‌دوست

به مِی شستیم نقشِ باطل دل


حیاتِ سرمدم شیرین کند کام

گَرَم زهر تو گردد قاتل دل


غمِ لیلی‌وَشی بر ناقه‌ی عشق

چو مجنون بنددم گو مَحملِ دل


مرا پیرانه‌سر بختِ جوان داد

ز شوق باده، پیرِ کاملِ دل


اگر آسوده خواهی جانِ جان دید

ببین رخسارِ جانان در دلِ دل...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آسوده‌ی شیرازی 


شعر ۲۶


از فقر نگر افسرِ سلطانی ما را

در مُلک فنا، تخت سلیمانی ما را


من باده خورم هردَم و زاهد همه حسرت

داناییِ وی بنگر و نادانی ما را


بس توبه ز عشق تو نمودیم و شکستیم

بنگر تو ز هر توبه پشیمانی ما را


زاین چاه و رَسَن کز زَنَخ و زلف تو داری

کِی هست رهایی دلِ زندانی ما را...؟


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آثار ارسنجانی 


شعر ۲۵


در پیش روی، دفتر حُسنت نهاده‌ام

لیک از بیان به عجز و قصور ایستاده‌ام


کس را ز خوبیِ تو حکایت مجال نیست

جز آینه، که پیش جمالت نهاده‌ام


تا چند با خدنگ و کمان ایستاده‌ای؟

من خود ز تیرِ غمزه نخست اوفتاده‌ام!


رفت از سرم ز مستیِ چشمانِ شوخ او

کیفیّتی که بود ز صهبا و باده‌ام


تا سر نهاده‌ام به درِ آستانِ دوست

دل در کفِ اطاعتِ غیری نداده‌ام...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 آثار ارسنجانی 


شعر ۲۲


ما را نظری نیست به جز بر رخِ دلدار

زاین‌رو نکند هیچ اثر طعنه‌ی اغیار


هرگز نبُود بر لب من شِکوه ز ایّام

هرچند عیان می‌شود از دیده‌ی خونبار


گنجینه‌ی بس راز، دل ماست، که سینه

ویرانه بُود؛ جایگهِ این‌همه اسرار


تقدیر رقم زد که من از تیر نگاهت

دین و دل خود را بدهم جمله به یک‌بار


دیوانه‌ی عشق است به دامِ سرِ زلفت

آزاد کجا می‌شود این صید گرفتار؟


کو تاب و تحمّل؟ که دگر صبر نمانده

بیچاره دلم، خون شده از ناله‌ی بسیار


خون از مژه چون سیل به گلزار روان است

بلبل شده زاین عشق مرا مونس و غمخوار


با نغمه‌ی خود بر تنِ «افتاده» شرر زد

گر سوخت، نهان داشت؛ مکن هیچ تو انکار...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 اکبر محکمی 


شعر ۱۵


گفتیم تسلیمیم و دیدیم امر دوری بود

از اوّلش هم امتحان ما صبوری بود


دیگر چه فرقی می‌کند در جمع یا تنها؟

آن گریه‌های ناگهان گاهی ضروری بود


ما هردو خندیدیم دور از هم، ولی آیا

غیر از خود ما هیچ‌کس فهمید زوری بود؟!


چشمم تو را دید و گرفتت، غیر از این می‌شد

حقّ چنین بی چشم و رویی -حتم- کوری بود


هر روز می‌بینم تو را در قلب خود، امّا

ای کاش این دیدار، گاهی هم حضوری بود...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 جواد شیخ‌الاسلامی 


شعر ۵


این دل مسکینِ من اسیر هوا شد

پیش هزاران هزار گونه بلا شد


جادُوَکی بند کرد و حیلت بر ما

بندش بر ما برفت و حیله روا شد


حکمِ قضا بود و این قضا به دلم بَر

-محکم از آن شد که یار، یارِ قضا شد


هرچه بگویم ز من نگر که نگیری

عقل جدا شد ز من که یار جدا شد...


‏⊱ ━━━━━━━━━ ⊰


 معروفی بلخی